-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 10:35
جدا از حلقه ی کوچ پرنده با چشمی در برکه بال می زد. اکنون نشسته بر شاخه ای در غوغای پریشان بارانی که از بالهایش فرو می چکد. او می داند آسمان وقتی آبی می شود که پرواز کند.......
-
کا بوس نیمه شب
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 15:00
با کابوس نیمه شب از بیابانی گذشتم که نهال کوچکش دیگر چشم به هیچ آفتابی نداشت. به سرزمینی رسیدم که بام سبز رویایش فرو ریخته و عشق بر خاکستر روزهای دور خفته بود. مجنون چنگ می نواخت و آوایی بر نمی آمد. پنجره ها شکسته و شیونی بر چهره ی مهتاب نشسته بود. بهار خاموش؛خرمن گل های سوخته را به رود می سپرد. و رود با گلویی تاریک...
-
ردپا
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 15:36
در بامدادی برفی به یادت می افتم مانند رویای برفی رفتی و ردپایت را در دلم جا گذاشتی. از آن زمان هزار و یک شب می گذرد . اما هنوز طنین صدایت را می شنوم. هر روز از پنجره به کوچه ی تنهایی سرک می کشم. و هر شب دست در دست ستاره می گذارم و در آسمان به دنبالت می گردم.
-
نمی دانم
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1384 12:29
. نمی دانم چرا گل ها رنگ و آب جوانی را از دست داده اند. حالا دیگر حتی درختان هم از ریختن برگ و بار زندگی به خود می لرزند. غروب گرفته است و غم انگیز دیگر از خطوط طلایی و نشاط بخش کنار افق خبری نیست آن نقطه های سرخ و لکه های بنفش بر چهره ی شفق؛ مانند جرقه هایی در دودی غلیظ است. نمی دانم اگر شاخه گلی نباشد و پرواز غمناک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1384 23:49
در پائیزی که باد؛ برگ درخت های خاموش را به رود می سپرد تا به تما شای دریا برد؛چشم بهار بر صخره ی پائیز آرام می گریست. کدام ستاره را به همدلی بخوانم که در این نیمه شب های پائیزی آسمان از نجوای عشق تهی است.از پنجره ای فریاد می کشم. شب کنار پنجره ناله ای سر می دهد و می گریزد. در صبحدمی زیبا چشمانم را می گشایم تا آغاز...
-
تولدی دیگر
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1384 11:43
برای آن که کمی؛ حتی اگر شده کمی زندگی کرد؛ دو تولد لازم است. تولد جسم و سپس تولد روح.هر دو تولد مانند کنده شدن هستند. تولد اول بدن را به این دنیا می افکند و تولد دوم روح را به آسمان می فرستد. تولد دوم من زمانی بود که تو را دیدم............. (کریستن بوبن)
-
اشتباه
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 17:43
ما می خواهیم که دوستمان بدارند. بهتر است بگوییم که در آرزوی آن هستیم که دوستمان بدارند. صمیمانه و ساده لوحانه در آرزوی آن هستیم که دوستمان بدارند. اما در باور رویایمان اشتباه می کنیم.آن چه در واقع آرزویش را داریم این است که ما را ترجیح دهند.دوست بدارند ولی کمی بیشتر از دیگری ترجیح مان دهند. یک کودک دو ساله به راحتی...
-
ازدواج
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 16:00
دیدگاهی دیگر مردها پسر بچه هایی مطیع هستند.همان گونه که به آنها آموخته اند زندگی می کنند. هنگامی که زمان ترک مادرهایشان فرا می رسد می گویند: باشه ولی من به یک زن نیاز دارم. من حق دارم چندین زن فقط و فقط برای خودم داشته باشم.یک زن برای رختخوابم؛یک زن برای سر میزم؛یک زن برای فرزندانم ویک زن برای خودم که همواره کودک باقی...
-
معما
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 00:32
من فکر می کنم. خیلی فکر می کنم؛ مرگ تو برای من یک معماست. اندیشه ای که درست نمی دانم چه چیز لطیف و چه چیز فجیعی است. به نظرم حق انتخاب ندارم.برای بدست آوردن لطافت؛فاجعه را هم باید بپذیرم. تو هیچ وقت جز اصالت و خلوص؛چیزی به من نبخشیدی. من به دنبال آن هستم که بدانم در مرگ تو چه چیز خالص و اصیلی نهفته است. من همان گونه...
-
زیبایی
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 13:12
زیبایی ما را در میان بازوانش می گیرد و از زمین بلند می کند. چند لحظه ای ما را مقابل چهره اش نگه می دارد مانند مادرانی که فرزندان کوچکشان را بلند می کنند تا ببوسند بعد بی اطلاع قبلی ما را بر زمین می گذارد؛ما را به زندگی لغزنده مان باز می گرداند همان کاری که مادرها می کنند.
-
سکوت
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 11:20
میان زمین و آسمان؛ نردبانی است. سکوت در اوج این نردبان است. کلام یا نوشتار هر چه قدر هم که قانع کننده باشد؛باز هم در میانه ی این نردبان است. باید بر آنها پا نهاد بدون هیچ فشاری. سخن گفتن دیر یا زود به شرارت بدل می شود.نوشتن دیر یا زود به شرارت بدل می شود. دیر یا زود .بی شک؛ بی تردید. تنها سکوت از شرارت تهی است.سکوت...
-
پرواز کن
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 10:39
در یک لحظه همه چیز می تواند دگرگون شود وزش باد را بر روی شانه هایت احساس کن در یک چشم بر هم زدن می توانی دنیا را در اختیار خود درآوری پس گذشته را به فراموشی بسپار آیا می شنوی که نیرویی تو را فرا می خواند؟ آیا آن را در روح خود احساس می کنی؟ آیا می توانی به این رویا اعتماد کنی؟ پس آن را تحت کنترل خود درآور پرواز کن. آن...
-
بی هدف
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 21:09
افتخار نمی دین خانم؟ بفرمایید سوار شوید! دیگر نمی شنید. از همه حالش به هم می خورد حتی از خودش.فقط جمله ی آخر دکتر در ذهنش تکرار می شد متاسفم خانم. مثبته. اما به هر حال دوره ی نهفته ی این بیماری خیلی طولانیه.............. حالا چرا گریه می کنی؟ خوب سوار نشو! حوصله ی ایستادن نداشت.دوید. بی هدف شاید به هیچ...
-
یادم باشد
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 20:42
یادم باشد فردا را جلو بندازم و ساعتم را کوک کنم روی چه وقت! فردا باران بگیرد بیاید تا نزدیکی های عصر و برگردد یادم باشد اگر آهسته تر گام بر دارم دیرتر شب می شود یادم باشد یادم باشد یادم باشد.....................دوستت دارم