.....

دنبال چیزی بودم ؛غیر معمول تر اینکه خودم را باید سانسور می کردم

و تو را با آن همه عناوین ساختگی که روی شانه هایت سنجاق شده بود می ساختم

تا گردش به چپ من فقط یک چیز کم بود که انگار آن پلاک را هم به دلم کوباندی...

تفسیر مطلق جهان؛جهانی که نیمی از آن ....

نمی دانم این کابوس لعنتی که مرا به قعر جهنمی این واژه ها سوق داد از کجا شروع شد

کجای گیجی من بود که گفتی:زندگی شاید همین باشد فلانی....

شاید هم باید قتل خودم را به پرورشگاه انسانی گزارش می دادم......

پرواز

کسی می گفت بلند پروازی مثل عقاب در سرگیجه ی آسمان....

نمی دانم ولی دستانم پروانه ای میخواهد که هرگز پریدن را از یاد نبرم

روحم شوق پرواز دارد همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد

و به آسمان ها رفت تا همبازی فرشته ها شود.....

می خواهم پرواز کنم بی ارتفاع ..آنجا که نه آسمان است و نه زمین...

در هیاهوی این روزها که می گذرند اگر تو گه گاه صدایم نکنی نمی دانم  چگونه باید سایه ام را بیابم

اینجا به اندازه ی چشمانی از تو دورم اما هنوز خورشید در آسمان؛ امید را می جوید

می خواهم ابرها را کنار بزنم تا تو را ببینم .آخر زیر سقفی از آهن و چوب نمی توان بوی گیلاس را شنید.!

خواب نمی رود رو می زند به صد خواب دور و دور تر که بیا

زل می زند توی چشمهایم ..دیوونه نمی خواهی بیای...

از دری که خودش گشود با کوچه ی باد می روم؛ از متن محفوظ دهلیز روز

می گذرم .جاده هم میرود در خودش . و بسکه می رود روانی خودش می شود.

چشمانم را که باز می کنم بیاد می آورم که باز از ارتفاع خواب هایم به زمین افتاده ام

امروز ۲۱ سالم شد.حالا ۲۱ سال است که آرزو را می شناسم و آسمان نگاهم

همان دنباله ی ابری ست که بر زمین خاطره ها می بارد

زندگی قصه ای ساده است می دانم .و آوایی که در باد می رقصد

زندگی سایه ای است به دنبال آفتابی که ریشه در شبنم دارد.

پنجره ها را باز گذاشتم و همچنان پا می زنم در خودم که این دوچرخه نیاستد

آخر جهان کوچک است و زندگی کوتاه تر از خیال من.