لب هایش به هم فشرده بود آنقدر که خیال می کردی که هیچ وقت این لب ها ی به هم فشرده از هم باز نشده.

پوشش سیاهش همان قدر که افتادگی شانه هایش را بیشتر نشان می داد وقار و آرامش یک ملکه را زیر یک لباس سنگین و پر زرق و برق

برایم مجسم می کرد.توی این فکر بودم که ناگهان پرستار سر رسید .پیرزن موهای سفیدش را زیر روسری سیاهش سراند و در حالی که

دست در دست پرستار داده بود مانند کودکی که تازه اولین قدم هایش را بر می دارد به راه افتاد

.......

سرمای سمجی روی پوست انگشتانم نشسته بود بی اختیار دستانم را در جیب فرو بردم و چندی بعد تماس دستم با توده ی انبوهی از

آدامس ..به یاد پدربزرگ افتادم..پیرمرد مهربانی که همیشه مرا نوه ی خودش تصور می کرد

پدر بزرگ فراموشی داشت .مدام یادش میرفت چند لحظه پیش به من آدامس تعارف کرده .هرچند دقیقه یکبار می آمد جلویم مشتش را

باز می کرد می گفت:آدامس .سبز؛ صورتی ؛قرمز ؛سفید ....

او هیچ وقت از مادربزرگ حرف نمی زد .سایه ای بزرگ از فراموشی اش مادربزرگ را در بر گرفته بود .می گفت در برابر عشق مقاومت کرده

و هیچ وقت به زنی فکر نکرده چه برسد به این که ازدواج کرده باشد ...هیچ وقت  هم از خودش نمی پرسید  چرا من نوه ی او هستم

......

باید برایش ماهی می خریدم .دیشب توی خوابم یک ماهی دزدیده بود.پدربزرگ کوتوله و ماهی قد کشیده بود و دمش روی زمین سریده     

می شد .پدر بزرگ در حال فرار بود .عین فراری های تیر خورده می لنگید و فرار می کرد صاحب مغازه و چند نفر دیگر دنبالش می دویدند

من از دور این ها را می دیدم .توی خواب فکر کردم  فردا برای او ماهی می خرم.

........

داشت باران می گرفت اولین قطره روی روسری ساتنم افتاد و تک صدا داد.سرم را برگرداندم پدربزرگ روی صندلی چرخدارش توی ایون

نشسته بود و سیگار دود می کرد .ماهی از توی پاکت میان دستانم با دهانی نیمه باز بیرون را نگاه می کرد .رفتم جلو پاکت را نشانش دادم

به چشمانش نگاه کردم ..گویی از وجود یک حلقه اشک رنج می کشید....

باران می بارید تند و ریز.....

 

 

باران

چتر را بستم

قطره ها را تا نزدیکی عصر حس کردم

چیزی شبیه یک اتفاق ...

ساده ...سر به زیر انداخت

نه سکوت طولانی ..

نه سرو صدای زیادی..

تنها تیپ و تاپ قطره ی باران بود بر برگ چنار و گاه جیغ یک پرستو...

 

 

 خاموش در زمانه ای آمدم که مهتاب را از نشیب قاب فرو انداختند

 دریا را سرد از خاطره ای دیگر در مد ماتمی شکستند

و چه روزگارانی گذشت و ندانستم  آوازه خوانی پریشانم

بی قبیله و تنها که بایدغروب را در جامی بگرید  و نیمه شب از هول افسانه ای در بیابان بگذرد

....به خواب می ماند این زندگی.... !

  نیمی از آوایت در نگاه پرنده ای ست که بر صخره ای خاموش در شب گم می شود

  و نیمی از آرزویت با خانه ای که آهویی بر دروازه اش بهار را از یاد برده است

یک صبح دیگه ی شهریور که خودشو  هوار کرده روی شهر

دلم گرفته....

دارم تنهایی را می خورم به پنجره تا آفتاب بتابد اما..

اما چه می شودش کرد طبیعی نیست این طبیعت جاندار

این روزها تا به جاودانگی فکر میکنم  تندی شکوفه های صورتی و بزرگ درخت که زمانی توی حیاط مان بود برایم مجسم می شود

وقتی یکی از آن ها را توی دست می گرفتم با تمام مواظب بودن ها یم ناگهان یکی از گلبرگ هایش کنده می شد.

آن وقت شکوفه دیگر زشت می شد .من لجم می گرفت .خیلی مراقب بودم این اتفاق نیفتد.

شکوفه بماند برای من اما هیچ وقت موفق نشدم .

برای من واژه ی جاودان پیوندی ناگسستنی با شکوفه هایی بود که به دوران کودکیم راه یافته

خسته ام.....

می خواهم به تنهایی کشدارم فکر کنم .به ابدیت آن . ...

آن وقت روزی اگر چیزی نداشتم لااقل تنهایی ام را دارم .ابدیتش را..

می توانم از حالا به فکر زیبا کردن تنهاییم باشم...

نومیدی روی نیمکتی نشسته

تو باغچه وسط میدون؛رو یک نیمکت

مردی نشسته که وقتی رد می شین صداتون می کنه

عینک به چشمشه و لباس طوسی کهنه ای به تنش

ته سیگاری به لبش

نشسته

وقتی دارین رد میشین صداتون می زنه

یا خیلی ساده بهتون اشاره می کنه

مبادا نگاهش کنین

مبادا محلش بدین

باید رد بشین

جوری که انگار ندیدینش

که انگار اصلآ صداشو نشنیدید

باید قدم ها رو تند کنید و بگذرید

اگه نگاهش کنید ...اگه محلش بگذارید

بهتون اشاره می کنه.و اونوقت

دیگه هیچی و هیچ کسی

نمی تونه جلودارتون بشه که نرین نگرین تنگ دلش بشینین

اونوقت نگاتون می کنه لبخندی می زنه و شما حسابی عذاب می کشید

سختر عذاب می کشید و اون بابا همین جور لبخند می زنه

شما هم درست همونجور لبخند می زنید

هر چه بیشتر لبخند می زنید بیشتر عذاب می کشید

هر بیشتر عذاب بکشید بیشتر لبخند می زنید

چیزی که چاره پذیر نیست

همون جا می مونید

نشسته

یخزده

لبخند زنون

رو نیمکت

اون دورو بر بچه ها بازی می کنند..رهگذرا می گذرند آروم....

پرنده ها می پرند از این درخت به اون درخت

و شما همون جا می مونین رو نیمکت

می دونین

می دونین که دیگه

بازی بی بازی مثل بچه ها؛

می دونین که دیگه هیچ وقت خدا

نخواهین رفت پی کارتون؛آروم مثل این رهگذرا

که دیگه هیچ وقت خدا نخواهین پرید

سر خوش مثل این پرنده ها.

 

 

                                   (ژاک پره ور)