چه فرقی می کند

از گلوی قناری خواندن

یا پر زدن در قفسی بدون ابر

پرنده

به زبان مادریش پرواز می کند

بعدازظهرهای معمولی

روز از نیمه  می گذرد و در آفتاب نیمه روز

نرخ طلا در بورس گیسوان تو تنزل می کند.

اینک من و تو و فراغت بعدازظهر ( بعدازظهری که از ما می گذرد ..بر ما می گذرد...در ما می گذرد)

و دریغ از میخی و چکشی تا بعدازظهر را بر آن میخکوب کنم

میان آسمانی ست که بال لکلکی آن را خاکستری می کند

کدام قوس قزح

کدام قوس قزح از بال پرنده آبی خواهد گذشت تا که بعدازظهر لاجوردی؛

مرطوب و لاجوردی باشد

بعد از تو آسمان ایستاده می گذرد و بعدازظهر ؛معمولی...

                                                                                 (...؟!...)

..!

عقربه های ترک خورده ی ساعت بر کوک چشمانم می ایستد

نفس هایم در زیر ازدحام این دقایق به شماره می افتد

دستهایم را ناگهان گم می کنم . صدایم را نمی شنوم ؛ فریاد می زنم ؛می گریزم

هنوز نمی دانم بر کدام خاک زاده شدم ... کجا می میرم....!

چهار انگشتی

خانه ی ما قبرستان است .صدای زنده ها نمی آید فقط صدای چیزهایی ست که یا مرده اند و یا در خانه ی ما نیستند.تلوزیون ؛جیرجیر در؛

تیک تیک ساعت...فقط زیر زمین مانده بود که دنبالش نگشته باشم مشتی عکس پاره شده را پیدا کردم و دیگر هیچ..در تمام عکس ها

دختری با لباس و توری سپید تکرار می شدو با پنج انگشت از آخرین فلاش دوربین خدافظی می کرد ؛مرد دستش را دور کمرش حلقه کرده

بود و می بوسیدش مرد سیبیل نداشت.اگر می دانستم دیگر با من حرف نمی زند و تکه هایم را در زیر زمین می یابم گمش نمی کردم

اصلآ چه اهمیتی داشت که بدانم زندگی ؛ظرف شستن ؛رقصیدن بدون حلقه چگونه است؟شاید وقت ظرف شستن آب برده باشدش

نه فقط حلقه بلکه خودم نیز....از آن روزی که گمش کردم آن زن بی انگشت برای لحظه ای هم آسوده ام نمی گذارد گاهی مرئیست و

گاهی نه....وقتی در خیابان شلوغ از مردی قوی هیکل تنه می خورم ؛کیفم مرز نمی شودچشم از آن چشم های پر شهوت و شیطنت

بر نمی دارم؛روسری ام را دو گره نمی زنم حتی اگر بیفتد دستپاچه نمی شوم؛نامرئی نیستم خودمم..

عجیبه همه آدما ی دنیا با هم دعوا می کنن به هم فحش می دن و در آخر با یه بوسه همه چیز یادشون می ره یا بهتره بگیم همه

چیز رو از یاد خودشون می برند...ولی همه که حلقه هاشون رو گم نمی کنند. شبها به دیوار سرد نمی چسبند و هر روز با بهانه ای

از خونه بیرون نمی زنند..فریاد می زنم: ولی اگه تو نیاز داشته باشی همه چیز را از یاد می بری ..بی نیاز که شدی یادت می یاد که

مدت ها پیش زنی تو این خونه فحش داده و اتفاقی حلقه اش رو گم کرده..همه دوستان آن زن چهار انگشت نا مرئی اند.یکی غذا

می پزد یکی جوراب های او را می شوید دیگری خوش اندام است و می رقصد....من عاشق آنم که با زبان کودکانه حرف می زند بازی

میکند بهانه  می گیرد و اگر حرفش را گوش نکنم تمامی چینی کریستال ها رو خورد می کند

چرا انقدر عجله داری؟ دیره ...  فردا هم میای؟ ببینم چی می شه عزیزم اگر خرید نداشته باشم. دستانم را می گیرد انگشتانم را

کودکانه می شمارد ...به نظر تو من چند انگشت دارم؟ دیوونه ! هزار!...   چهار انگشت یکیشون رو گم کردم

اگر فردا بیایم  نمی پرسم مرا دیدی یا نه نمی گویم آن زن چهار انگشت را آب برده است...اگر نامرئی بودم قرار فردا را نمی گذاشتیم

و او بخاطر من سیبیل هایش را نمی زد.

(خیابان آزادی  ) مرد انگشت هایم را می نگرد و سوار می شوم کیفم را برای هیچ کس مرز نمی کنم ؛ دیگر آن زن و کودک را دوست

ندارم ؛ زنی را دوست دارم که چهار انگشت دارد و تنها در آن چهار دیواری نامرئی ست هر چند به دیوار سرد و سکوت عادت کرده است.!

 

 

کولی

کولی قبیله می خواند بر بال خاطراتی که از مهتاب می گذشت

و زنی آواره در گریز با خاطراتی شکسته و پراهنی با گل های پژمرده ی بهار....

قلب خود را آرام می راند تا بر ساحل غروبی دیگر؛ زنی تاریک را بیابد...

مترسک

  مترسک باغ نطفه ی ترسی نیست

  کبوتران خود به گنبد پناه می برند!