شب ها یست که باد سر می گذارد توی خانه و زوزه می کشد.نعره ی اسب خسته از پشت
کوه های فاصله تمام فضا را احاطه می کند.به ساعت که می نگرم عقربه های ترک خورده اش بر
کوک چشمانم می ایستد. و من در ازدحام این دقایق که نفس هایم اسیر مانده از خواهش
دلتنگی ها می میرم ..اینجا ساعت دغدغه ی عبور است....
می خواهم چشمانم را ببندم..اما انگار چیزی شبیه بارانی سیاه از توالی آوازم به زمین می افتد.!
تو را گم کرده ام امروز
و حالا لحظه های من
گرفتار سکوتی سرد و سنگینند
و چشمانم
نمی دانی چه غمگینند
چراغ روشن شب بود
برایم چشمهای تو
نمی دانم چه خواهد شد
پرازدلشوره ام
بی تاب و دلگیرم
کجا ماندی ؟
که من بی تو هزار بار در هر
لحظه می میرم
سلام به توگرامی
واقعا چرا اینقدراین روزگارهمه رو به نوعی گرفتارخودش کرده
وهرکلمه ونوشته ایی بوی غریبی داره ازدلتنگی وفراغ وفاصله
امیدوارم که توامسال این ورق برگرده وبسان خوب برای همه باشه.
زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی ماند و آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم
ممنون از حضورتون
تاخیر منو ببخشید
بسیار زیبا نوشتید
و از صنعتهای ادبی خوبی استفاده کردید