-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 07:49
در هیاهوی این روزها که می گذرند اگر تو گه گاه صدایم نکنی نمی دانم چگونه باید سایه ام را بیابم اینجا به اندازه ی چشمانی از تو دورم اما هنوز خورشید در آسمان؛ امید را می جوید می خواهم ابرها را کنار بزنم تا تو را ببینم .آخر زیر سقفی از آهن و چوب نمی توان بوی گیلاس را شنید.!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 12:21
خواب نمی رود رو می زند به صد خواب دور و دور تر که بیا زل می زند توی چشمهایم ..دیوونه نمی خواهی بیای... از دری که خودش گشود با کوچه ی باد می روم؛ از متن محفوظ دهلیز روز می گذرم .جاده هم میرود در خودش . و بسکه می رود روانی خودش می شود. چشمانم را که باز می کنم بیاد می آورم که باز از ارتفاع خواب هایم به زمین افتاده ام...
-
باتلاق ؟!
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 01:22
... در میان توده ای از ابهام که همچون گل و لای مرا در بند دارد چه میتوانم کرد ؟! با کوچک ترین حرکتی بیشتر فرو میروم و اگر حرکت نکنم پس تلاش برای رهایی و نجات چه میشود ؟! به اطراف نگاه میکنم و جز چند شاخه ی خشکیده و شکسته ی امید چیز دیگری نمیبینم، میتوانم به آنها اعتماد کنم! ؟ اگر خود از پیکر تنومند درختی جدا شده باشند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 خردادماه سال 1385 06:17
پنجه می کشم بر شهر هایی از تنم که از نوازش سال ها به خواب رفته اند ناگهان زنگ می زند ساعتی که در من کوک شده بود و ذهن خسته ام ناله ای سر می دهد و بیدار می شود به یاریش میروم برای پیدا کردن لحظه هایی که در شکست فاصله ها گم شد برای پیدا کردن یک لبخند و یک پل تا آسمان و ستاره چیدن... چند روز دیگه امتحان های ترمم شروع...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 20:34
وقتی غروب بارانش را کنار پنجره می ریزد فکرهایم به دندان قروچه می افتد خط های پراکنده ؛مستی ام را شکلی هندسی می دهد و مرا از متن حال بیرون می کشد دو قدم به عقب به سمت کودکی خیز بر می دارم. به سمت انگشت های کلاغ پر ..راستی چه رنگ بود؟ آفتاب مهتاب... چه سهل رهایشان کردم...! می دانم ...اما هنوز هم آرزوهایم را در طفلی کوچک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1385 08:34
دو قدم مانده تا روشنی صبح ؛ولی در مغزم خیابان هایی است که درد می کند سوت و کور کوچه هایش پرسه های گوشه نشینیم را جارو می کند همان کوچه هایی که شتاب کوله پشتی و بی قراری های شانه هایم را از من گرفت. به ساعت مچیم که می نگرم ساییده شدن یادها را نشانم می دهد. بغض گلویم را چنگ می زند. می خواهم نگهش دارم ..نمی دانم شاید...
-
خواب
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 07:55
شب چه در سر داری کاینچنین خواب مرا افسون می کنی شب چه می خواهی ز من؟ آسوده ام بگذار تو صبح فردا زندگی رنگی دگر خواهد گرفت. جوی شادی هم مسیرش منحرف باید شود یا که شاید آبشار عشق ریزد بر سرم . خاک خوشبختی نهالی پرورد. شاخه های لطف گل باید دهد .تا بهار زندگی روشن شود. عقربک هم تاب تابیدن ندارد اینچنین شب برو آسوده باش و...
-
یادگاری
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1385 18:21
در کنار تکیده هایی از نیم بند چند خاطره در کنار سایه ی دیوار شکسته و از یاد رفته تنها مانده ای ...شاید باید این قصه را برای سایه ای در گذر خواند دست هایت بر سینه ی زمین نوازش را خواب می بیند چشمانت بر قصه ی انتظار مهتاب جا مانده اند ولی هنوز چیزی درون سینه ات است که تپیدن را به یادگارش تجربه می کند
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 23:39
پنجره می گشایم به جانب ابر دلم می بارد دست می سایم به رنگ رویا ؛دور می مانم به سوی تو می آیم ؛ناشناس باز می گردم امروز هم به رویایی پیوست که در راهی طولانی و مهتابی دور گم کردم.
-
گذر
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 20:10
می گذری از کوچه های پاییزی ؛همان پس کوچه های دلتنگی خش خش برگ های امید؛سکوت دل را می شکند و تو تنها پاییز سرگشته را در خورجین کوچکت می گذاری و با خود می بری اما کاش میدانستی ؛ وقتی می روی این گردباد بیقراری است که در کوچه می پیچد و زندگی را بر قلب بیقرار سپیدار تاب می دهد!
-
ستاره
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 23:44
نگاه سرگردانم تمامی آسمان را می نگرد یادت هست آسمان دلم چقدر ستاره داشت؟ دیگر ستاره با من نیست تا زمزمه ی خیالت را بنگرم اکنون که خوابی نیست بگذار بگویم از تمامی شب های جهان تنهاترم.......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1385 11:31
زمانی چشم گستره ی رویایی بود که تنهایی را نمی شناخت در خواب کدام خاطره به یغما رفته ایم... مانده ایم در پس کوچه هایی که راه به دریایی ندارد. در همان خیابان هایی که مهتاب را در پلاسی کهنه پیچیدند در همان سرزمینی که مردمانش را با چشمانی سوخته و هزار ساز شکسته در دستانی از غروب رویا آویخته اند.. نه دلتنگی رنگ غروبی آشنا...
-
ترنم باران
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1385 18:45
فصلی دیگر است . سبزه ها روییده اند و باران شروع به باریدن می کند. بدون چتر روی خاک باران خورده قدم می زنی. بوی رطوبت برگ های خیس سرمستت می کند و حس میکنی همراه آن ها تو هم شسته می شوی روحت پر از حجم زلال این روز بارانی می شود پرنده در نگاهت به اوج می رسد و رنگ ها درونت نقاشی می شوند سبز ؛ سرخ ؛ نارنجی ؛ زرد......
-
سپیده ی صبح
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1385 18:29
پنجره رو باز کردم؛ افق نگاهم رو به جاده های دور بخشیدم و برای عبور از شهر خاکستری به ملاقات خورشید رفتم خورشیدی که حالا داشت تو شرقی ترین نگاه خانه ی من متولد می شد نمیدونم چطور میشه توصیف کرد چیزی از جنس نور بود .نوری که از طلوع محبت به دل نشست صافی اشکی که رو گونه ام لغزید .؛ رقت یک آه و آزادی دقیقه ای که خودم را...
-
پستو
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1385 21:54
در پستو ی ظریف ترین زاویه ی وجود؛ نگاه دریایی آرام است که در روز آسمان را نجوا می کند قلب زمینی است که در آن عاشق می شویم و دست سپیداری ست که نور را می جوید آنجا؛ جایی ست که می توان با آن برای رسیدن به پرواز در پیله ای از خواب ابریشم؛پیراهنی همرنگ پروانه بافت.
-
کاش می شد...
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1385 23:32
کاش می شد عطر باران را چشید.خط سبزی از رخ صحرا کشید کاش می شد باغ را بیدار دید .چشم نرگس را سحر هوشیار دید کاش می شد باز همراه بهار از پرستو گفت از اوج خیال کاش می شد....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1385 00:30
امشب هم آسمان مهتابی است. اما هیچ کس نمی داند باز همان شبی است که آدمی در انتهای آوارگی ها می گرید و با آفتابی دیگر در سرزمینی بی خاطره از یاد می رود.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 18:04
نمی دونم چقدر گذشته بود وقتی چشمامو باز کردم دیدم انگار توی دنیای دیگه هستم آنقدر زیبا بود که می خواستم تمام اون تصاویرو تو ذهنم حک کنم هر لحظه جلوی چشام منظره های غریبی گشوده می شد و هر ثانیه رنگ جدیدی میگرفت. مثل یک مار تو دامنه ی کوه ها و دره ها در مقابل گل ها ؛ پیچ بر می داشت و حس می کردم منم همراه با اون ها به...
-
بهار
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 17:18
گردونه ی زمان چرخید.عقربه های ساعت به دنبال هم دویدند؛ ساعت یک بار دیگر نواخته شد .زمین لباس سبز گلدار خود را به تن کرد و آسمان نونوار شدن زمین را جشن گرفت ؛ابرها را به پایکوبی دعوت کرد و رقص باران را به جوانه های نورسته عیدی داد. حال زمان آن رسیده که پنجره ها را باز کنیم روحمان را به دستان لطیف گل های باغ بسپاریم و...
-
یکرنگی
جمعه 26 اسفندماه سال 1384 23:57
می خواهم به فراز آسمان ها بروم در اوج آسمان ها پرواز کنم که حتی پرنده ای در آنجا بال را برای پرواز نگشاید در آبی آسمان که نجات رسی نیست ؛غرق شوم هر چه را که می بینم یکرنگ باشد.آبی آبی ؛یکرنگ یکرنگ دور از تمامی دروغ ها ؛ درویی ها..... آنقدر یکرنگ؛ که احساس کنم کوررنگ شده ام. ولی حیف که این یکرنگی ؛سرابی بیش نیست دورنگی...
-
اگر عاشق بودیم...
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1384 23:41
قراری با دلم است که با تنهایی دریا همراه باشم برای دریا از غصه هایم می گویم و از این سکوت بی نام آوای خاطرات بر صبح دریا می گذرد و غروب که بیاید لحظه ای از رنگ دریا را می بینم که اگر عاشق بودیم؛ زندگی را کفایت بود!
-
کودکیم..........!
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1384 08:47
با کودکی بهانه ی جهان را در دست داشتم. چشم به گستره ی رویایی داشتم که تنهایی را نمی شناخت. ناگهان باد وزید؛پاره ابری گذشت و کودکیم را از من ربود. حال در این سکوت بی نام از دست های کودکیم؛ از قصه های بچگی که در آن دیو هم مهربان بود؛ از لالایی هایی که مرا به دریا و کوه می سپرد...دور مانده ام! دست های کودکیم می سوزند؛...
-
هوای ابری
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 18:59
دختری روی نیمکت پارک نشسته بود. هوا ابری بود اما هنوز دختر عینک آفتابی اش را بر نداشته بود. پسر با تمسخر به او گفت : خانوم آفتاب بدم خدمتتون! دختر آرام از روی نیمکت بلند شد.عصای سفیدش را باز کرد و به راه افتاد. پسر رفتن او را تماشا می کرد در حالی که هوای چشمانش ابری و بارانی بود.
-
اندیشه
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1384 23:36
آن ور پرده ی اندیشه ها زندگی جور دیگری جاری است زندگی بوی دیگری دارد. آسمانش جور دیگری آبی است بیاییم پرده ی کهنه ی اندیشه ی پوچ را با کمی مکث ؛ کمی گستاخی ؛ لحظه ای پاره کنیم . لحظه ای غرق تماشا و نگاه؛ تا فراموش شود این ور اندیشه ها !
-
!
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 23:52
در تلاطم بی وقفه ی دریایت فراز هیچ رویایی نیست. صدای هیچ کس در انتهای نوایت نیست. وقتی می خوانی خورشید از کنار ماهی های رود رفته است. و چهره ی ویرانت در شیشه ها ی سکوت می لرزد تو همچنان در هیاهوی مردمی ناشناس به باد می روی نه دست یادگار دری آشنا؛نه آوای درخت باغی دور؛ و نه خواب بلند کوچه های آرزو. اکنون خانه ی کوچکت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 20:32
پروانه ای گرد جوانیت بال می زند و هزار رویای سبز بر بام خوابت می روید همراه سردار آرزو ها همچنان می تازی از خواب زمانه می گذری و به سمت رویایی گمنام می روی.............
-
درخت
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 03:27
زیباتر ازدرخت در اسفند ماه چیست؟ بیداری شکفته؛ پس از شوکران مرگ. زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟ زیر درفش صاعقه و تیشه ی تگرگ. زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟ عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ . ( شفیعی کدکنی)
-
بعدظهر جمعه!
جمعه 28 بهمنماه سال 1384 20:34
بازم بعدظهر یک روز جمعه! آنقدر سست و بی حالی که حوصله ی هیچ کاری نداری ! کتابتو بر می داری چند خطی می خونی . اما نه انگار درسم نمی شه خوند! از شهر خواب آلود صدای رخوت و تنبلی به گوش می رسه! یک قیافه ی جدی به خودت می گیری و میری سروقت سازت .نور دو تا شمعی که روشن کردی؛ از دو طرف صورتتو نوازش می کنه. گاه از میان نوای...
-
ساز شکسته!
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 23:24
نمی دانم رهگذر که بود ! وقتی ازش خواستم وبلاگش را ببینم گفت: ساعتی پیش با تمام خاطراتم حذفش کردم. ساز شکسته ای بود که از دستم افتاد شکست و من نیز گم شدم! برایم دعا کنید . می خواهم امشب که می خوابم بیدار نشوم! این ها کلماتی بود که گفت و رفت و مرا در دنیایی از اندیشه و سوالات بی جواب باقی گذاشت. خدایا چطور می توانم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 10:57
خوابش نمی برد. گویی سپیده هم خیال آمدن نداشت. خروس ها همچنان بی صدا مانده بودند. دهانش خشک و داغ شده بود.موهایش از بس که در تقلای خواب بر بالش مالیده بود ژولیده و پریشان بر صورتش فرو ریخته بودند.نمی توانست بخوابد. خواب چشمانش را خالی گذاشته بود. گذشته ها را به خاطر آورد.موج های خاطره یکی پس از دیگری می آمدند؛ زیر و رو...