-
...
شنبه 8 اردیبهشتماه سال 1386 09:19
من آن یکی نبود و تو همیشه هست و نیست تمام قصه های من که این چنین سکوت مهر و موم گشته ی مرا به یک اشاره از ظرافت صبور دست خود هزار پاره می کنی... تو از فراز پله های رو به نور می رسی به داد لحظه های من سپیده ی غریب پشت پیکرت تو را چه دور و دست نارسیدنی تر از همیشه می کند نگاه من به پای تو یکی ...دو تا...سه تا که شد دگر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 فروردینماه سال 1386 09:35
شب ها یست که باد سر می گذارد توی خانه و زوزه می کشد.نعره ی اسب خسته از پشت کوه های فاصله تمام فضا را احاطه می کند.به ساعت که می نگرم عقربه های ترک خورده اش بر کوک چشمانم می ایستد. و من در ازدحام این دقایق که نفس هایم اسیر مانده از خواهش دلتنگی ها می میرم ..اینجا ساعت دغدغه ی عبور است.... می خواهم چشمانم را ببندم..اما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 فروردینماه سال 1386 12:51
هم آغوشی کوه را چه سهل انگاشتیم با اولین نشانه های بلوغ. و چه سهل رهایش کردیم در اوج بلوغ. و چه گزاف بود! ما هنوز آرزوهای خود را در طفلی نامشروع کنکاش می کنیم.!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 فروردینماه سال 1386 12:49
نفس در سینه ام حبس است هوس در یک قفس... کودکی در کوچه باز هم نی سواری می کند من کجا جا مانده ام؟ در این دلواپسی؛سردرگمی؛گم گشتگی در خود چگونه می توان فهمید؟ چگونه می توان احساس کرد؟
-
شکلات
جمعه 3 فروردینماه سال 1386 12:00
تو یک کپی هستی از تمام شکلات هایی که تا به حال خورده ام...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1385 20:15
با رویای پروازی دلخواه در صبحدمی که از یاد برده ام..به باران شبی می نگرم که چشم هایم را فرو می شست و تا آغاز شکوفه ی بادام و بهار راهی بیش نبود
-
!
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 17:55
خانه ام کجاست! رویایی دور و آشنا...
-
استحاله
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 11:36
شاید دارم خواب می بینم وقتی کسی باور نمی کند.اما مگر این زن می گذارد.می گوید :دیگه وقت خواب عزیزم بعد آرام روی تخت می نشیند.حالم را بهم می زند.با این که خیلی وقت است برایم آمپول نمی زند اما همیشه بوی الکل می دهد. (بگو آ) دهنش را باز می کند و زبانش که بیرون می افتد خنده ام می گیرد.می خندم.قرص را روی زبانم می گذارد...
-
به رنگ باران و آهن
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 09:11
می گفتی:مرگ ؛سکوت؛تنهایی چنانکه عشق ؛ زندگی واژگانی از تصاویر زودگذر ما و باد هر صبح آرام وزیدن گرفت و زمان به رنگ باران و آهن بر فراز سنگ ها گذر کرد. برفراز وزوز نامفهوم ما نفرین شدگان. حقیقت همچنان دور است. به من بگو ای انسان شقه شده بر صلیب و تو با دستانی برآماسیده از خون چگونه پاسخ خواهم گفت به آنان که می پرسند؟...
-
دلتنگی
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 10:08
دستمال دلتنگی در باد تکان می خورد سیب با بوی انگشتانم به خاک می افتد میبینی! اینجا چشمانی از تو دورم خیالی و آواییست پرنده ی دست آموز نفرینی هم بال گشوده و می گذرد کجایی که آسمان را به من نشان دهی.. دلم از این همه ابر گرفته است... پ ن: چقدر زود گذشت درست یک سال از درست کردن این وبلاگ میگذره.. شیمای عزیز ..هیلا جان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 10:17
هزار راز نگاه باید تا تلاطم دریایت را بشناسد . هزار دل تا رویاهای سبزت را که از آسمان آویخته اند بداند. غم مرگ دریا را خاک می داند و اندوه بیابان را عشق. امروز عشق نیست . اما فردا بر خاکی عاشق می شویم که گرم و خونین است. اگر به دریا می زنی به ساحل؛ عاشق باش .! ( زیبایی زندگی در این است که احتمال دارد رویاهایمان به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 آبانماه سال 1385 20:00
چه سرد است روز زمین و شب های ماه وقتی که اسب خاموش به تنهایی می رود و مهتاب بر خاکستر دلم آرام می گرید نقش واژگون پرستوی مانوس در آسمانم... و جوانه ی گلدان که صدایی دیگر را می شنود... لرزش چهره ی ویرانم در شیشه های شکسته ..و لبخندهای محبوس که همچنان در آسمان بال می زنند شاید زمانی تو باز این حکایت را خواهی خواند درست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1385 22:32
در آفتاب کوچ دلت را در غنچه ی گل بگذار تا بر صحرا نشانی از غربت نباشد.
-
خاکستری
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 08:48
وقتی می خوانم صدای هیچکس در انتهای نوایم نیست هیچ پرنده ای در آوایم بال نمی زند تو که نیمی از تنت را خواب جادویی قصه ها فرا گرفته است و در دستت فال روزهای سیاه من.... گفتی و از خاطر بردم که بهار سهم من نیست وقتی می خوانم صدایم خاکستری ست
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهرماه سال 1385 08:07
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم امروز هم زانسان ولی آینده با ماست دور از نوازش های دست مهربانت دستان من در انزوای خویش تنهاست بگذار دستت راز دستم را بداند بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست.
-
پاییز
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 10:28
این روز ها پرم از واهمه هایی پنهان پاییز از کنارم می گذرد .. و برگ نادیده ی بهار را بر سینه ام می نشاند دیگر از تنهایی گریزی نیست..!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 12:34
لب هایش به هم فشرده بود آنقدر که خیال می کردی که هیچ وقت این لب ها ی به هم فشرده از هم باز نشده. پوشش سیاهش همان قدر که افتادگی شانه هایش را بیشتر نشان می داد وقار و آرامش یک ملکه را زیر یک لباس سنگین و پر زرق و برق برایم مجسم می کرد.توی این فکر بودم که ناگهان پرستار سر رسید .پیرزن موهای سفیدش را زیر روسری سیاهش سراند...
-
باران
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1385 02:07
چتر را بستم قطره ها را تا نزدیکی عصر حس کردم چیزی شبیه یک اتفاق ... ساده ...سر به زیر انداخت نه سکوت طولانی .. نه سرو صدای زیادی.. تنها تیپ و تاپ قطره ی باران بود بر برگ چنار و گاه جیغ یک پرستو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 18:01
خاموش در زمانه ای آمدم که مهتاب را از نشیب قاب فرو انداختند دریا را سرد از خاطره ای دیگر در مد ماتمی شکستند و چه روزگارانی گذشت و ندانستم آوازه خوانی پریشانم بی قبیله و تنها که بایدغروب را در جامی بگرید و نیمه شب از هول افسانه ای در بیابان بگذرد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 14:10
....به خواب می ماند این زندگی.... ! نیمی از آوایت در نگاه پرنده ای ست که بر صخره ای خاموش در شب گم می شود و نیمی از آرزویت با خانه ای که آهویی بر دروازه اش بهار را از یاد برده است
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 10:32
یک صبح دیگه ی شهریور که خودشو هوار کرده روی شهر دلم گرفته.... دارم تنهایی را می خورم به پنجره تا آفتاب بتابد اما.. اما چه می شودش کرد طبیعی نیست این طبیعت جاندار این روزها تا به جاودانگی فکر میکنم تندی شکوفه های صورتی و بزرگ درخت که زمانی توی حیاط مان بود برایم مجسم می شود وقتی یکی از آن ها را توی دست می گرفتم با تمام...
-
نومیدی روی نیمکتی نشسته
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 10:47
تو باغچه وسط میدون؛رو یک نیمکت مردی نشسته که وقتی رد می شین صداتون می کنه عینک به چشمشه و لباس طوسی کهنه ای به تنش ته سیگاری به لبش نشسته وقتی دارین رد میشین صداتون می زنه یا خیلی ساده بهتون اشاره می کنه مبادا نگاهش کنین مبادا محلش بدین باید رد بشین جوری که انگار ندیدینش که انگار اصلآ صداشو نشنیدید باید قدم ها رو تند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 19:38
چه فرقی می کند از گلوی قناری خواندن یا پر زدن در قفسی بدون ابر پرنده به زبان مادریش پرواز می کند
-
بعدازظهرهای معمولی
شنبه 21 مردادماه سال 1385 10:39
روز از نیمه می گذرد و در آفتاب نیمه روز نرخ طلا در بورس گیسوان تو تنزل می کند. اینک من و تو و فراغت بعدازظهر ( بعدازظهری که از ما می گذرد ..بر ما می گذرد...در ما می گذرد) و دریغ از میخی و چکشی تا بعدازظهر را بر آن میخکوب کنم میان آسمانی ست که بال لکلکی آن را خاکستری می کند کدام قوس قزح کدام قوس قزح از بال پرنده آبی...
-
..!
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 12:56
عقربه های ترک خورده ی ساعت بر کوک چشمانم می ایستد نفس هایم در زیر ازدحام این دقایق به شماره می افتد دستهایم را ناگهان گم می کنم . صدایم را نمی شنوم ؛ فریاد می زنم ؛می گریزم هنوز نمی دانم بر کدام خاک زاده شدم ... کجا می میرم....!
-
چهار انگشتی
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 12:22
خانه ی ما قبرستان است .صدای زنده ها نمی آید فقط صدای چیزهایی ست که یا مرده اند و یا در خانه ی ما نیستند.تلوزیون ؛جیرجیر در؛ تیک تیک ساعت...فقط زیر زمین مانده بود که دنبالش نگشته باشم مشتی عکس پاره شده را پیدا کردم و دیگر هیچ..در تمام عکس ها دختری با لباس و توری سپید تکرار می شدو با پنج انگشت از آخرین فلاش دوربین...
-
کولی
شنبه 7 مردادماه سال 1385 14:37
کولی قبیله می خواند بر بال خاطراتی که از مهتاب می گذشت و زنی آواره در گریز با خاطراتی شکسته و پراهنی با گل های پژمرده ی بهار.... قلب خود را آرام می راند تا بر ساحل غروبی دیگر؛ زنی تاریک را بیابد...
-
مترسک
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 10:21
مترسک باغ نطفه ی ترسی نیست کبوتران خود به گنبد پناه می برند!
-
.....
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:50
دنبال چیزی بودم ؛غیر معمول تر اینکه خودم را باید سانسور می کردم و تو را با آن همه عناوین ساختگی که روی شانه هایت سنجاق شده بود می ساختم تا گردش به چپ من فقط یک چیز کم بود که انگار آن پلاک را هم به دلم کوباندی... تفسیر مطلق جهان؛جهانی که نیمی از آن .... نمی دانم این کابوس لعنتی که مرا به قعر جهنمی این واژه ها سوق داد...
-
پرواز
شنبه 17 تیرماه سال 1385 18:27
کسی می گفت بلند پروازی مثل عقاب در سرگیجه ی آسمان.... نمی دانم ولی دستانم پروانه ای میخواهد که هرگز پریدن را از یاد نبرم روحم شوق پرواز دارد همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد و به آسمان ها رفت تا همبازی فرشته ها شود..... می خواهم پرواز کنم بی ارتفاع ..آنجا که نه آسمان است و نه زمین...