خوابش نمی برد. گویی سپیده هم خیال آمدن نداشت. خروس ها همچنان بی صدا مانده بودند.
دهانش خشک و داغ شده بود.موهایش از بس که در تقلای خواب بر بالش مالیده بود
ژولیده و پریشان بر صورتش فرو ریخته بودند.نمی توانست بخوابد.
خواب چشمانش را خالی گذاشته بود.
گذشته ها را به خاطر آورد.موج های خاطره یکی پس از دیگری می آمدند؛ زیر و رو می شدند
می شکستند؛محو می شدند و دوباره ظاهر می شدند.
تردید سراسر وجودش را فرا گرفت .از جا برخاست؛ شتابان نامه های سابق را درآورد
گویی تازه به دستش رسیده بود.یکایک را گشود. عطر آن را بویید؛ شروع به خواندن کرد
پرده ی نازکی از اشک جلوی چشمانش را گرفت.
توهم عشقی تازه و فزاینده وجودش را در بر گرفت.
چه زیبا بود رهایی از منطق زمان
چه زیبا بود رها شدن در فضای ذهن و خیال!
ا
سلام خانومی
خیلی قشنگ بود
به امید دیدار
سلام بسیار با احساس بود تحت تاثیر قرار گرفتم
شاد باشی
سلام .
خیلی از شما ممنونم که به من سر زدی .
مطالب خیلی قشنگی تو وبلاگت داری .
بازم بهت سر می زنم
سلام ...
ممنونم عزیزم از اینکه یهم سر زدی ...
وبلاگ با متنهای قشنگی داری ...
موفق و سلامت باشی ...
در پناه حق
و چه درد آور بود.... حس حقیقت رفتن همیشگی او
سلام.....
خوبی........
ممنون که به وبلاگم سر زدی......
متنت زیبا بود.....
آهنگش هم زیبا بود.......
بازم اون طرفا بیا.....
خوشحال می شم......
نوشته هات رو خوندم ؛
خیلی عالی بودن و سرشار از امید .
خوشحال می شم بازم به من سر بزنی...
mesle hamsieh ziba bood aydaye azizam rasty maham up hastim montazere tim:X
سلام ایدا جان.ادامه بده احساس لطیفی داری.امید موفقیتت را دارم.
خاطره......خیال....رویا...زیبا بود منم به روزم