...

من آن یکی نبود و تو

همیشه هست و نیست تمام قصه های من

که این چنین سکوت مهر و موم گشته ی مرا

به یک اشاره از ظرافت صبور دست خود

هزار پاره می کنی...

تو از فراز پله های رو به نور می رسی به داد لحظه های من

سپیده ی غریب پشت پیکرت

تو را چه دور و دست نارسیدنی تر از همیشه می کند

نگاه من به پای تو یکی ...دو تا...سه تا که شد

دگر نفس نمی زنم

برای لحظه ای فقط

درست در کنار شانه های من

ولی بسوی دیگری

تو می روی... .و می روی...

 

پ.ن:می خواهم یک مدت ننویسم..ذهنم خیلی آشفته ست

 شب ها یست که باد سر می گذارد توی خانه و زوزه می کشد.نعره ی اسب خسته از پشت 

 کوه های فاصله تمام فضا را احاطه می کند.به ساعت که می نگرم عقربه های ترک خورده اش بر

 کوک چشمانم می ایستد. و من در ازدحام این دقایق که نفس هایم اسیر مانده از خواهش

دلتنگی ها می میرم ..اینجا ساعت دغدغه ی عبور است....

می خواهم چشمانم را ببندم..اما انگار چیزی شبیه بارانی سیاه از توالی آوازم به زمین می افتد.!

هم آغوشی کوه را چه سهل انگاشتیم

با اولین نشانه های بلوغ.

و چه سهل رهایش کردیم

در اوج بلوغ.

و چه گزاف بود!

ما هنوز آرزوهای خود را در طفلی نامشروع کنکاش می کنیم.!

نفس در سینه ام حبس است

هوس در یک قفس...

کودکی در کوچه باز هم نی سواری می کند

من کجا جا مانده ام؟

در این دلواپسی؛سردرگمی؛گم گشتگی در خود

چگونه می توان فهمید؟

چگونه می توان احساس کرد؟

شکلات

تو یک کپی هستی از تمام شکلات هایی که تا  به حال خورده ام...

با رویای پروازی دلخواه

در صبحدمی که از یاد برده ام..به باران شبی می نگرم که چشم هایم را فرو می شست

و تا آغاز شکوفه ی بادام و بهار راهی بیش نبود

!

خانه ام کجاست!

رویایی دور و آشنا...

استحاله

شاید دارم خواب می بینم وقتی کسی باور نمی کند.اما مگر این زن می گذارد.می گوید :دیگه وقت خواب عزیزم

بعد آرام روی تخت می نشیند.حالم را بهم می زند.با این که خیلی وقت است برایم آمپول نمی زند اما همیشه بوی الکل می دهد.

(بگو آ) دهنش را باز می کند و زبانش که بیرون می افتد خنده ام می گیرد.می خندم.قرص را روی زبانم می گذارد ولیوان را توی دهنم

خالی می کند .دلم می خواهد همه را روی سپیدی لباسش برگردانم اما همه را قورت می دهم.(آفرین الان دیگه خوابت می بره)

عکست را از روی پا تختی بر می دارد و روی سینه ام می گذارد.عکس را تو آورده ای سپرده ای به پذیرش تا قبل از خواب روی سینه ام

بگذارند.گفته ای آدم باید لمس کند تا باورش بشود. اما من باور نمی کنم .دروغ می گویند آخر تو مرده ای!.خودم دیدم بی حرکت روی

تخت افتاده ای انگار کسی خفه ات کرده باشد.من نکشتمت شاید کار آن زن بود!اما به هر حال مرده ای خیلی وقت است.!

زن لبخند می زند مثل همیشه می گوید سعی کن بخوابی عزیزم!بعد چراغ را خاموش می کند و میان سپیدی لباسش توی تاریکی

گم می شود.

...

نگاهم می کند .(امروز حالت چطوره؟) بعد لب هایش را روی پیشانی ام می گذارد و نرم می بوسدم.همیشه هم آرام میان سپیدی

لباس هایش لبخند می زند.می گوید : آن بیرون هوا سرد است تو که سردت نیست!؟

می گوید ( داستان جدید را خوانده ای؟ قصه ی مردی که عاشق پرستار زنش شده است .)

می گوید : (بگو آ )شاید داستانش را برایت خواندم  اما حالا باید بخوابی عزیزم.

وقتی می گوید عزیزم دلم می خواهد خفه اش کنم.دیگر دارد خسته ام می کند سرم گیج می رود نمی دانم باید چه کار کنم تا باورش

بشود.

...

توی نور آبی فرو رفته ای ؛ آرام و سبک و زن همان طور خیره به سقف نگاه می کند.دستم را روی صورتت می گذارم.بار ها گفته ای

تنها وقتی لمس می کنی باورت می شود.دستم را روی صورتت می کشم اما احساس نمی کنی و زن بی حرکت به سقف نگاه می کند

دستم را تا زیر گلویت پایین می کشم .احساس نمی کنی.فشار می دهم شاید احساس کنی. بیشتر فشار می دهم اما تکان نمی خوری

صورتت سیاه شده و زن بی حرکت به سقف خیره مانده است. آرام در را می بندم نور آبی همراه آژیر آمبولانس توی اتاق خواب می خزد و

پشت در جمع می شود.

روی کاناپه می نشینم .عکست را روی سینه ام می گذارم و چشم هایم را می بندم.خسته ام باید بخوابم....