به رنگ باران و آهن

می گفتی:مرگ ؛سکوت؛تنهایی

چنانکه عشق ؛ زندگی

واژگانی از تصاویر زودگذر ما

و باد هر صبح آرام وزیدن گرفت

و زمان به رنگ باران و آهن

بر فراز سنگ ها گذر کرد.

برفراز وزوز نامفهوم ما نفرین شدگان.

حقیقت همچنان دور است.

به من بگو ای انسان شقه شده بر صلیب

و تو با دستانی برآماسیده از خون

چگونه پاسخ خواهم گفت به آنان که می پرسند؟

اکنون؛اکنون:پیش از آن که سکوتی دیگر به دیدگان بنشیند

پیش از آن که بادی دیگر برخیزد و زنگاری دیگر شکوفا شود.

                                                                             (Salvatore Quasimodo)

دلتنگی

دستمال دلتنگی در باد تکان می خورد

سیب با بوی انگشتانم به خاک می افتد

میبینی! اینجا چشمانی از تو دورم

خیالی و آواییست

پرنده ی دست آموز نفرینی هم بال گشوده و می گذرد

کجایی که آسمان را به من نشان دهی..

دلم از این همه ابر گرفته است...

 

پ ن: چقدر زود گذشت درست یک سال از درست کردن این وبلاگ میگذره..

 شیمای عزیز ..هیلا جان ..سهیک گرامی ...ساز شکسته نازنینم و...(تمامی همراهان و دوستای عزیزم)

دوستتان دارم بی بهانه

 

 

 

هزار راز نگاه باید

تا تلاطم دریایت را بشناسد .

هزار دل

تا رویاهای سبزت را که از آسمان آویخته اند بداند.

غم مرگ دریا را خاک می  داند

و اندوه بیابان را عشق.

امروز عشق نیست .

اما فردا بر خاکی عاشق می شویم که گرم و خونین است.

اگر به دریا می زنی

به ساحل؛ عاشق باش .!

 

       ( زیبایی زندگی در این است که احتمال دارد رویاهایمان به حقیقت پیوندد.)

 

پ.ن:جمله ی آخر رو استادم توی آخرین جلسه ی کلاس برام نوشت خیلی خوشم اومد.چیزی تا امتحانا نمونده !دلم برای اینجا نوشتن

تنگ میشه.

 

چه سرد است روز زمین و شب های ماه

وقتی که اسب خاموش به تنهایی می رود و مهتاب بر خاکستر دلم آرام می گرید

نقش واژگون پرستوی مانوس در آسمانم...

 و جوانه ی گلدان که صدایی دیگر را می شنود...

لرزش چهره ی ویرانم در شیشه های شکسته ..و  لبخندهای محبوس که همچنان  در آسمان بال می زنند

شاید زمانی تو باز این حکایت را خواهی خواند

درست از سمت گریه ای که مرا ویران کرد.!

 

در آفتاب کوچ

دلت را در غنچه ی گل بگذار

تا بر صحرا نشانی از غربت نباشد.

خاکستری

وقتی می خوانم

صدای هیچکس در انتهای نوایم نیست

هیچ پرنده ای در آوایم بال نمی زند

تو که نیمی از تنت را خواب جادویی قصه ها فرا گرفته است و در دستت فال روزهای سیاه من....

گفتی و از خاطر بردم که  بهار سهم من نیست

وقتی می خوانم

صدایم خاکستری ست

 

دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم

امروز هم زانسان ولی آینده با ماست

دور از نوازش های دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست.

پاییز

این روز ها پرم از واهمه هایی پنهان  

پاییز از کنارم می گذرد ..

 و برگ نادیده ی بهار را بر سینه ام می نشاند

دیگر از تنهایی گریزی نیست..!