باتلاق ؟!

... در میان توده ای از ابهام که همچون گل و لای مرا در بند دارد چه میتوانم کرد ؟!

 با کوچک ترین حرکتی بیشتر فرو میروم و اگر حرکت نکنم پس تلاش برای رهایی و نجات چه میشود ؟!

 به اطراف نگاه میکنم و جز چند شاخه ی خشکیده و شکسته ی امید  چیز دیگری نمیبینم،  میتوانم به آنها اعتماد کنم! ؟

 اگر خود از پیکر تنومند درختی جدا شده باشند پس پایبندی بر آنها نمیماند و اگر از درختشان جدا کرده باشند  چگونه میتوانند مرا متحمل شوند  در حالی که خود را منجی نبودند ؟!

و باز هم در همان ابهام میمانم مسکون و بی صدا  !!!

 

 

                                                                 (ف ر خ)

پنجه می کشم بر شهر هایی از تنم که از نوازش سال ها به خواب رفته اند

ناگهان زنگ می زند ساعتی که در من کوک شده بود و ذهن خسته ام ناله ای سر می دهد و بیدار می شود

به یاریش میروم برای پیدا کردن لحظه هایی که در شکست فاصله ها گم شد

برای پیدا کردن یک لبخند و یک پل تا آسمان و ستاره چیدن...


چند روز دیگه امتحان های ترمم شروع میشه

نمیدونم شاید چند وقتی اینجا از چرت و پرت های من خالی باشه.

وقتی غروب بارانش را کنار پنجره می ریزد فکرهایم به دندان قروچه می افتد

خط های پراکنده ؛مستی ام را شکلی هندسی می دهد و مرا از متن حال بیرون می کشد

دو قدم به عقب به سمت کودکی خیز بر می دارم.

به سمت انگشت های کلاغ پر ..راستی چه رنگ بود؟ آفتاب مهتاب...

چه سهل رهایشان کردم...! می دانم ...اما هنوز هم آرزوهایم را در طفلی کوچک کنکاش می کنم.

دو قدم مانده تا روشنی صبح ؛ولی در مغزم خیابان هایی  است که درد می کند

سوت و کور کوچه هایش پرسه های گوشه نشینیم را جارو می کند

همان کوچه هایی که شتاب کوله پشتی و بی قراری های شانه هایم را از من گرفت.

به ساعت مچیم  که می نگرم ساییده شدن یادها را نشانم می دهد.

بغض گلویم را چنگ می زند. می خواهم نگهش دارم ..نمی دانم شاید هنوز هم فکر می کنم روزی بزرگ می شوم

اما این بار شکستم می دهد رها می شود. و دریچه ی خاموش صدایم را  آرام می گشاید

جهان با گریه ام خیالی دیگر است!

خواب

 شب چه در سر داری  کاینچنین خواب مرا افسون می کنی

 شب چه می خواهی ز من؟   آسوده ام بگذار تو

 صبح فردا زندگی رنگی دگر خواهد گرفت. جوی شادی هم مسیرش منحرف باید شود

 یا که شاید آبشار عشق ریزد بر سرم . خاک خوشبختی نهالی پرورد.

 شاخه های لطف گل باید دهد .تا بهار زندگی روشن شود.

 عقربک هم تاب تابیدن ندارد اینچنین

 شب برو آسوده باش و صبح فردا را ببین

 آفتاب از کنج شب دامن کشید.   رنگ تارکی رمید.   صبح فردا هم رسید.

 آن شب منحوس با راز بزرگش مرده بود.

 دگر اما....

 آه....باز هم خوابم برده بود.

 

 

یادگاری

در کنار تکیده هایی از نیم بند چند خاطره

در کنار سایه ی دیوار شکسته و از یاد رفته

تنها مانده ای ...شاید باید این قصه را برای سایه ای در گذر خواند

دست هایت بر سینه ی زمین نوازش را خواب می بیند

چشمانت بر قصه ی انتظار مهتاب جا مانده اند

ولی هنوز چیزی درون سینه ات است که تپیدن را به یادگارش تجربه می کند

پنجره می گشایم به جانب ابر دلم می بارد

دست می سایم به رنگ رویا ؛دور می مانم

به سوی تو می آیم ؛ناشناس باز می گردم

امروز هم به رویایی پیوست که در راهی طولانی و مهتابی دور گم کردم.

گذر

می گذری از  کوچه های پاییزی ؛همان پس کوچه های دلتنگی

خش خش برگ های امید؛سکوت دل را می شکند

و تو تنها پاییز سرگشته را در خورجین کوچکت می گذاری و با خود می بری

اما کاش میدانستی ؛  وقتی می روی  این گردباد بیقراری است که در کوچه می پیچد و زندگی را بر قلب بیقرار سپیدار تاب می دهد!